در آبادان نجاری بود که قلب مهربانی داشت او نسبت به همه مانند پدر رفتار میکرد و در مغازه خود میز بزرگی داشت و بر روی آن نجاری میکرد مادری داشت پیر و شوخ طبع
مادر نجار هر روز پای یک درخت تنومند مینشست و برای پسرش فسنجان درست میکرد گور خری از آنجا عبور میکرد به مادر نجار نزدیک شد مادر نجار گفت سلام گورخر به موقع رسیدی تو که نمیتوانی فسنجون خوشمزه من رو بخوری یعنی نمیدونی چه طعمی داره هر کس میخوره بعد یه هفته پیش هنوز توی دهنش هست بعد خوردنش دستاشو نو هم میخورند حالا ای گورخر جان بیا تا این فسنجون رو روی تو بزارم و بعد پیش پسرم بریم آنها راه افتادن و به نجاری رسیدند مادر نجار گفت سلام ننه بیا ببین چه فسنجونی برات پختم البته با کمک این گورخر عزیز برات آوردم بخور تا جون بگیری مادر نجار هم گفت:دستت درد نکنه مادر و بعد رو به آسمان آبی و زیبا دست هایش را برد و گفت خدایا شکرت
بیش تر از این دیگه نتونستم😂تاج بده لطفا